واقعیت این است...
مادرش آمده بود کنار دروازه مدینه، مانده بودند چطور به او بگویند فرزندت شهید شده، خلاصه یکی به او گفت، ولی با کمال تعجب شنیدند:…
پسرم مهم نیست رسول الله چطور است؟! او خوب است؟
گفتند : آری
و گفت: خدا را شکر…
و این روایت تکرار می شود
عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است! عکس دوم را گذاشت روی
عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت! عکس
سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..
سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد…
امام(ره) گریه اش گرفته بود… فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی
جدی گفت: چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم…
عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت! عکس
سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..
سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد…
امام(ره) گریه اش گرفته بود… فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی
جدی گفت: چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم…
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.